اون روزها که حال و هوای جوانی بیشتر در سر بود و لحظات ادم ها برای آینده نگری خلق نمی شدندو رفیقتو امروز اگر میدیدی فردا معلوم نبود بازم ببینیش بر حسب روزگار من هم تو زیباسرای خرم شهر بودم .
البته یعنی بین خرم شهر و آبادانی که یک محاصره وحشتناک دشمن رو شکسته بود و تازه هنوز هم لحظه ای از آتش سنگین دشمن خالی نبود و بهرحال با این مقاله نمی خوام گفته های قدیمی را تکرار کنم .
خیلی جوون بودم کمتر از 18 سال ..........
خیلی جوون بودم کمتر از 18 سال البته با موطن اصلیم فاصله زیادی داشتم . اما این فاصله با حضور در گرمای جنوب اصلا خودش رو نشون نمیداد .
اخه حال و هوای اون روزها فکر نکنم تکرار بشه ؛ هرچند آرزوی تکرارش رو هم ندارم . تمام کشور یکپارچه زیر حملات دشمن بود حالا آبادان و خرم شهر که در راس این حملات قرار داشتند .
یاد دوستان بخیر یک بیمارستان زیرزمینی بود که معمولا پر از مجروحین بود و ما هم تو اون حال و هوای جوونی به تیماررسی اولیه از مجروحین مشغول بودیم . اما اون روزها سخت با اون آدمای نرم عجیب عجین شده بودند و روزگار سخت راست راستی خیلی هم راحت می گذشت .
یکروز یک بنده خدایی رو آوردند که هر دوپاش رو از دست داده بود و هیچ انتظار نجاتش با اون حجم خونریزی نبود .
تیم پزشکی با اقدامات اولیه جلوی خونریزی رو گرفتند و فکر نکنید پاهاشو آورده بودند نه . نمی دونم در اثر بمباران پاهاش کجا افتاده بود که فقط بالاتنه اش رو به بیمارستان رسونده بودند .
دست اخر بعد از دو روز دوباره دیدمش . بهوش اومده بود و داشت یک سیب رو گاز میزد .
اسمش رو بچه ها بهم گفته بودند. خیرالله که بخاطر مسن بودنش بهش می گفتند حاجی خیرالله .
از روستائیان اطراف فارس بود و معلوم بود که سواد نداره . انوروزبا اون حال گرفته انگار دنبال یکی میگشت باهاش درد دل کنه . وقتی بهش نزدیک شدم بیشتر میخواستم بدونم کسی که دو پایش رو از دست داده چه حالی میتونه داشته باشه و به همین خاطر بهش نزدیک شدم .
خوش و بش خشکی باهاش کردم و گفتم حاجی اگر چیزی خواستی به خودم بگو .
راست راستی هم سن یکی از بچه هاش بودم و حق داشت صدام کنه پسرم و در اندک مدتی قبل از انتقالش به اهواز تونستم باهاش دوست بشم .
اون روز که بدلیل زیز زمین بودن بیمارستان شب و روز یکی بود . دست من یک اسپری رنگ بود که نمی دونم واسه چی برداشته بودم .
حاج خیرالله طی یک درد دل سنگین گفت که دیگه نمیخواد زنده بمونه و ایکاش کارش به بیمارستان صجرایی نرسیده بود . و بعد این مرد بی سواد روستایی رو به اسپری رنگ دست من کرد و گفت . پسرم ازت میخوام روی دیوارهای این شهر از طرف من یک جمله بنویسی
" خوزستان آرامگاه من "
اره دوستان همین است واقعا خوزستان آرامگاه و مامن امن تمام ایرانیان است . سرزمینی که گرماش آدم هاش رو هم گرم و دوستداشتنی کرده و حقیقتا اهل هرجای ایران که باشی نمیتونی خوزستان رو جدا از خودت بدونی .