شبکه خبری خلیج همیشه فارس

این شبکه خبری در راستای نشر اخبار و مطالب نو برای ارتقاء بصیرت کاربران در فضای مجازی فعالیت می نماید

شبکه خبری خلیج همیشه فارس

این شبکه خبری در راستای نشر اخبار و مطالب نو برای ارتقاء بصیرت کاربران در فضای مجازی فعالیت می نماید

خاطرات , از دفاع مقدس

>

برداشتی مستند از کتاب اردگاه نوشته آزاده جانباز میکاییل احمدزاده 

در آخرین روزهای جنگ تحمیلی دشمن با همکاری منافقین خلق عملیات گسترده ای علیه نیروهای ایرانی انجام داده بودند چندین کیلومتر به عمق خاک ایران از ناحیه جاده سومار به سه راهی ایلام نفوذ کرده بودند ما نیز در اثر در گیری های منطقه ای و تعقیب و گریز به حوالی شهر سومار که به دست متجاوزین عراقی افتاده بود رسیده بودیم. در روی جاده خاکی با آرایش باز راه می رفتیم که ناگهان یک خودروی عراقی در روی جاده درحال آمدن به سمت ما دیده شد یکی از سربازان دسته شناسائی که عرب زبان هم بود درروی جاده نشست نشانه رفت ومابه هر سو پراکنده شدیم سرباز شجاع با صدای بسیار به خودروی عراقی که خیلی نزدیک شده بود به عربی فریاد کشید:

قف : خودرو حامل یک افسر و دو نفر سرنشین و راننده بود آنها فرصت عکس العمل پیدا نکرده بودند در یک لحظه متوجه ما شده بوند وشاید خیال نمی کردند ما آزادانه در داخل محاصره آنها روی جاده راه برویم. 

با : خاطرات , 

http://www.rajanews.com/userfiles/image/%D8%B1%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%8A%D8%B4/%D8%B1%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%8A%D8%B4%20%288%29.jpg

  قف ( ایست) 

آنها با ترس و وحشت ما را نگاه کردند راننده سرعت خود را کم کردتا در فاصله چند متری ما پیاده شوند که سرنشینان فریاد زدند فرار کن و خودرو با سرعت بسیار زیاد فرار کرد ما هم با رگبار های متوالی خودرو را نشانه رفتیم راننده و سرنشینان در اثر عجله و وحشت از جاده خارج و به ته دره بسیار عمیق چپ شد و به آتش کشیده شد، در اثر تیراندازی ها از بالای تپه ها عراقی ها متوجه ما شدند و به سوی ما تیراندازی کردند که ما هیچ تلفاتی ندادیم و با سرعت بسیار از آن محل دور شدیم.

آب تمام شده بود بسیار تشنه بودیم همه ضعیف شده بودیم و احساس می کردیم دید مان تار شده است همه سراغ آب را می گرفت اما آن مناطق که از اسمش مشخص است عاری از آب بود و تنها مار پیدا می شد یک لحظه نقطه ای به یاد آمد که قبلاً برای رزم شبانه و آموزش سربازان به آنجا رفته بودم چند برکه کوچک داشت و احتمالاً آب پیدا می شد و جندان دور هم نبود به آن سمت رفتیم تقریباً ظهر بود که به آن مکان رسیدیم پای هیچ کس به آنجا نرسیده بود آب برکه ها لجن بسته بود و پر بود از قورباغه ها و زالو ها ولجن بیشتر از آب بود بچه های تشنه خود را روی آب لجن انداختند و سرکشیدند و نگاه نمی کردند که چه می خورند من هم دستمال را روی آب انداختم آب را نوشیدم آبی بسیار تلخ و زهر آگین بود ولی برای رفع عطش نیاز بود به هر ترتیبی که بود مقداری آب با قمقمه برداشتیم وبعداز استراحت کوتاه حرکت کردیم.

یک ساعت راهپیمائی کردیم به یک تقاطع راه رسیدیم که قبلاً حمام صلواتی بود و رود باریکی هم از آن می گذشت وبه همین علت هم حمام را در آنجا ساخته بودند و فهمیدیم که حتماً آب است و هم اینکه عراقی ها در آن مکان حضور دارند و نقطه آماد عراقی ها است لذا در همین مسیر از آن مکان دور شدیم تقریباً سه یا چهار کیلومتر دورشده بودیم که بنه رزمی ( محل انبارو تدارک وسائل نیروها) نمایان شد.

ساعت تقریباً 5 عصر بود و چیزی به تاریکی هوا نمانده بود بسیار خسته بودیم کنجکاو شدیم که آن محل را کاوش کنیم ببینیم که چه پیدا می کنیم.چون در دره ی قرار داشت و امکان ماندن عراقی ها در آنجا وجود نداشت. بسیار آهسته وبا احتیاط کامل واردآن محوطه شدیم هیچکس نبود سنگر ها خالی بودند و لی بوی آزار دهنده همه جا پیچده بود به داخل چند سنگر نگاه کردیم دیدیم اجساد شهداء آغشته به خون و با پیکرهای سوراخ سوراخ شده باقی مانده و بوی اجساد همه جا پیچده بود مقداری کنسرو و آذوقه پیدا کردیم و به داخل دره ی رفتیم که آب هم جاری بود و چند شهید دیگر هم در داخل آب جان باخته بودند و این نشانگر این بود که عراقی ها چند روز پیش به آنجا حمله کرده و رزمندگان را کشته و به سمت گیلانغرب رفتند.

هوا دیگر تاریک شده بود وما توان راه رفتن هم نداشتیم و احتیاج به خواب داشتیم در همان مکان ماندیم و نوبتی نگهبانی دادیم تا غافلگیر نشویم تا روشن شدن هوا از آن محل دور شویم مقداری کنسرو ومواد غذائی میل کردیم و به حالت آماده چرت می زدیم بسیار خسته بودیم و اعصاب همه ضعیف شده بود کسی حرف نمی زد پای اکثر ما تاول زده بود ولی از اینکه نزدیک آب سالم بودیم احساس خوبی داشتیم و امیدوار به ادامه حرکت بودیم من تا آن موقع قدر آب را نمی دانستم که چقدر ارزشمنداست و آنگاه که آب از جوی کوچک روان بود می خواستیم جلو آب را بگیریم تا هدر نرود و همه را نگهداری کنیم چون پیکر شهداء تشنه لب را دیده بودیم وخودمان هم تجربه کرده بودیم.

من شخصاً به هیچ چیز جز نحوه درگیری با دشمن در صورت برخورد و خروج از محاصره و ملحق شدن به نیروها فکر نمی کردم. همه ساکت و نگران همدیگر را نگاه می کردند و در حین شنیدن کوچکترین صدائی اسلحه ها با دست می فشردند.

http://www.rajanews.com/userfiles/image/%D8%B1%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%8A%D8%B4/%D8%B1%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%8A%D8%B4%20%2813%29.jpg

من و یکی از درجه داران با سایر افراد صحبت کردیم و موقعیت خود را باز گو کردیم و خاطر نشان کردیم که باید تحمل کنیم ودر صورت برخورد با دشمن فرصت را از دست ندهین زیرا در صورت نکشتن حتماً کشته می شویم. و نمونه ها را شهداء غرق در خون که در فاصله چند ده متری ما قرار داشتند عنوان کردیم.

در پایین جاده در داخل شیار عمیق که استراحت می کردیم صدای خودروهای سنگین عراقی ها بگوش می رسید که بطرف ایران نیرو و تدارکات ارسال می کردند و می دانستیم از دید عراقی ها مخفی هستیم و تا روشن شدن هوا خطری ما را تهدید نمی کند در ساعات مختلف تا پاسی از شب این حرکت ادامه داشت و ما نوبتی استراحت می کردیم و در اثر سروصدا همگی آماده در گیری می شدیم هوا هم سرد بود هر دو یا سه نفر بهم چسبیده استراحت می کردیم.

ساعت تقریباً 430بامداد بود که تصمیم حرکت گرفتیم لذا همه آهسته از دره و شیار ها به بالای جاده حرکت کردیم. به روی جاده رسیده بودیم که دو دستگاه کامیون آیفای عراق با سرعت بسیار کم که گویا حامل نفرات است درروی جاده بسمت ما می آمد یکی از تکاوران گفت ما کمی حالمان بهتر شده بگذارید در اول صبح این کامیون ها را مانند جیپ عراقی به دره ها بفرستیم و از عرض جاده متواری شویم.

فکر کردیم دیدیم بهترین فرصت می باشد چون عراقی ها در حال چرت زدن داخل کامیون ها پیش می آمدندو ما می توانیم بعد از کشتن آنها به سمت دره های اطراف فرار کنیم لذا همه قبول کردند هرکدام در جائی کمین زد تا کامیون ها نزدیک شوند خودروها با زوزه وبا تحمل بار زیاد خواب آلود آهسته آهسته پیش می آمد.

کامیون ها از چراغ جنگی استفاده کرده بودند تا مسیر حرکت آنها برای ایرانی ها کشف نگردد وآنها نیز مسافت زیادی را نمی توانستند دید داشته باشند. به 15 متری ما که رسیدند همه ما بدون هیچ تاخیری کامیون ها را به رگبار بستیم و تعدادی نیز نارنجک به کامیون ها پرتاپ کردیم کامیون اولی در جا از کار افتاد و دود غلیظ از آن ساطع شد راننده و کمکی می خواستند خود را به پائین پرت کنند که به آنها فرصت چنین کاری را نداده به رگبار بستیم کشته شدند چون کامیون اولی چادر داشت بی هدف رگبار می بستیم صدای فریاد عراقی ها در آن سحر گاهان به هوا برمی خاست در این اوضاع چند نفر هم از پشت کامیون جهت پیدا کردن جان پناه و اقدام متقابل به بیرون پریدند اما کنگ بودندو بدرستی نمی دانستند سمت آتش از کجاست اما کامیون عقبی با دستپاچگی از جاده خارج و در جا چپ شد و عده ی زیاد از نفرات زیر کامیون ماندند و دو یا سه نفر هم فرصت تیراندازی به ما پیدا کردند.

ما به علت واقع شدن در سطح مرتفع بر آنها مسلط بودیم تعدادی از مجروحان عراقی سعی داشتند از صحنه فرار کنند ماهم هر چه می توانستیم به سمت آنها شلیک میس کردیم و انتقام این روزهای آخر جنگ را می گرفتیم تمام این در گیری ها شاید 7 دقیقه طول نکشید ما از بیم اینکه عراقی ها نیروی کمکی بفرستند و هم اینکه آنها متوجه سمت حمله ما شده و به ما هم تیراندازی می کردند و تعدادی دیگر که در تاریکی خوب دیده نمی شدند فریاد می زدند ادخیل ادخیل ما هم آنها را نمی دیدیم.

بعداز حمله به آنها قبل از عکس العمل عراقی ها به اتفاق هم از صحنه به سمت بیابان های سمت سومار فرار کردیم و حدوداً 2 یا 3 کیلو متر بی امان می دویدیم تا موقعیت ما برای عراقی ها کشف نشود. و بسیار خوشحال بودیم که توانسته بودیم کاری انجام دهیم و سایرین هم راضی بودند به هیچ چیز فکر نمی کردیم جز انتقام از عراقی های مزدور.

هرچه به طرف جلو حرکت می کردیم تعداد بیشماری از تجهیزات و ادوات بجا مانده دیده می شد ایرانیان برای اینکه بدست دشمن نیافتد بشکلی از بین برده بودند بعضی را به رگبار بسته بودند بعضی را آتش زده و یا اینکه رادیاتور ها و باک آنها را سوراخ کرده بودند. در روی یک جیپ به جامانده بود برداشیم تلاش می کردیم با یگانی تماس بگیریم ولی بی مورد بود با این حال تنها وسیله ارتباطی ما بود و نیاز داشتیم آنرا با خود حمل کردیم.

سحرگاه گوینده خبر عید سعید قربان را به وسیله رادیوی چهار موج اعلام کرد. روز بزرگی بود و سرنوشت ما هم در این روز رقم می خورد. عید را به همدیگر تبریک گفتیم دوستان نماز صبح را به صورت انفرادی اقامه کردند. مقداری نان خشک و کنسرو خوردیم و حرکت کردیم.

ما در روی ارتفاعات کنار جاده حرکت می کردیم گاهی عراقی ها ما را می دیدند و فریاد می زدند ما را نشان می دادند و گاهی فریاد می زدند تسلیم شوید وگاهی نیز به سوی ما تیراندازی می کردند که به هدف نمی خورد.

آنها نمی خواستند ما را تعقیب کنند سعی داشتند به داخل خاک ایران حرکت کنند و فرصت را ازدست ندهند.

از دور درختان شهر سومار دیده شدند. گرد و خاک در داخل شهر از دور نمایان بود و علت هم تردد زره پوش ها و خودروها و جابجائی عده ای از عراقی بودند.

کناره ی رودخانه شهر سومار مملوء از درختزارها و نخل ها و علف های پایه کوتاه بود و جای بسیار مناسب جهت پناه گرفتن از دید و تیر عراقی ها بود و از کنار آن رودخانه ی پر از آب جاده آسفالته تا نزدیکی ایوان ادامه داشت.

نزدیک های ظهر بود به دروازه شهر سومار رسیدیم تمامی عراقی ها در حال پیشروی بودند کامیون ها و تریلرها در حال تدارکات بودند. شهر بسیار شلوغ بود و رفت و آمد بسیار بود.

از کنار درختزارهای اطراف رودخانه سومار با اختفاء و پوشش گیاهی به سمت مرکز شهر حرکت کردیم خیلی احتیاط می کردیم تا دیده نشویم، ما هم با استفاده از شلوغی منطقه خود را به جنگل زار رساندیم تا وضعیت را با چشم خود ببینیم، هر کدام به سوئی پخش شدیم و به اطراف پدافند کردیم تا غافلگیر نشویم، خوشبختانه تا آن لحظه کسی ما را ندیده بود.

همه خسته بودیم در روی علف زار ها دراز کشیدیم و از لابلای بوته ها اطراف را می پائیدیم. گروه مهندسی عراق سرگرم نصب یک پل شناور برروی رودخانه بودند و سرو صدای زیادی می کردند.

 

سرباز مجروح ما بسیار درد می کشید و اعصاب همه ی ما را خراب کرده بود او دیگر تحمل راه رفتن نداشت و می گفت مرا رها کنید و بروید. ما هم بی توجه به سخنان او نوبتی او را جابجا می کردیم.

ما در گوشه شمال غربی شهر در نزدیکی 50 یا 60 متری عراقی ها داخل بوته زارها و درختزارها پنهان بودیم. این مکان نقطه صفر مرزی ایران و عراق محسوب می شد، حدوداً یک ساعت نمی شد که چندین خودروی مجاهدین خلق از داخل عراق وارد سومار شده و برای استراحت و شستن دست و صورت کنار رودخانه پیاده شدند. آنها با لباس های جدید و ضد گلوله و سلاحهای مدرنی داشتند. و زن ومرد و دختر و پسر با هم مخلوط بودند با هم شوخی می کردند و می خندیدند.

 منافقین از عراقی ها بیشتر نظر ما را جلب کردند زیرا می خواستیم چهره واقعی این خائنین مملکت را از نزدیک ببینیم می دیدیم با عراقی ها خوش و بش می کردند درحالی که این بعثی های مزدور فرزندان ایران را به خاک و خون کشیده بودند. همه از منافقین تنفر داشتند و حتی می گفتند عراقی ها به منافقین شرف دارند چون وطن فروش نبودند وبرای منافع کشور خودشان می جنگیدند.

کنجکاوی و سرک کشیدن های متوالی ما توجه منافقین را جلب کرد و محل ما را به همدیگر نشان دادند و برای اطمینان با زبان عربی ما را صدا کردند دیدند جواب ندادیم یقین حاصل کردند ما ایرانی هستیم ما پنهان شدیم با داد و فریاد هرکدام اسلحه خود را برداشت به سمت ما بصورت هجومی حمله ور شدند، تا ما را دستگیر کنند عراقی ها هم متوجه موضوع شده بودند.در یک لحظه کوتاه مانند مور و ملخ به سوی ما می آمدند.

ما دیگر امکان بازگشت نداشتیم زیرا از هر طرف دیده می شدیم و هدف واقع می شدیم، همه ما به اندازه کافی مهمات از منطقه جمع آوری کرده بودیم و بیشتر از هر چیز به مهما ت بها می دادیم.

هر کدام ما در کنار درختان نخل سنگر گرفتیم و یک آرایش دایره ی صورت دادیم تا از خود دفاع کنیم، منافقین و عراقی ها از استعداد ما را نمی دانستند و فکر می کردند دو یا سه نفر هستیم و از ترس پنهان شدیم لذا سعی داشتند خود را به ما برسانند آنها به ده قدمی مارسیده بودند که سفیر رگبار یکی از سربازان ما به منافقین در لحظه اول دو نفراز آنان را به درک واصل کرد ماهم به نوبت خود از هرسو تیراندازی کردیم.

تعدادتلفات منافین بیشتر شد آنها هم اقدام متقابل کردند و به سوی ما آتش گشودند. ما سنگر گیری کرده بودیم و موضع بهتری داشتیم عراقی ها هم به کمک منافقین آمدند درگیری خونین آغاز شد.

نخلستان سومار تبدیل به جهنمی واقعی شده بود تقریباً تمامی نیروهای دشمن با ما درگیر شدند.

به همرزمان اشاره کردم در مصرف مهمات صرفه جوئی کنید دشمن قسم خورده تصمیم از بین بردن ما را گرفته بودند. دود و بوی گلوله در همه جا پیچیده بود ما مقاومت سرسختانه داشتیم وهرکدام به نوبه خود دشمن عجول را شکار می کردیم صدای آژیر آمبولانس های عراقی ها بلند شده بود و خبر از تلفات زیاد آنها می داد. منافقین بوسیله بلند اعلام می کردند

(( ما هموطنان شما هستیم فوراً تسلیم شوید تا کشته نشوید ما نمی گذاریم عراقی ها به شما صدمه بزنند شما برادران ما هستید جنگ تمام شده و ارتش پیروز مجاهدین خلق شهرهای ایران یکی پس از دیگری فتح می کند به جوانی خود رحم کنید.تسلیم شوید اسلحه های خود را دور بریزید.))

آنها با سخنان فریبنده می خواستند ما را تحویل عراقی ها بدهند. ما جواب نمی دادیم و هرکدام که نزدیک می شد با تیر از پای در می آوردیم،  آن محل پوشش خوبی داشت و ما را از دید و تیر زیاد حفظ می کرد. سرو صدای عربی همه جای نخلستان پیچیده بود و صحنه های ترسناک بوجود آورده بود. عراقی ها و منافقین تصمیم گرفتند با خمپاره اندازهای کوتاه خود ما را از مواضع بیرون بیاندازند شلیک خمپاره ها و آرپی جی 7 از هر سو باریدن گرفت. اسیر عراقی مات و مبهوت در گوشه زمین گیر شده بود واز ترس کشته شدن بال بال می زد و سعی می کرد در کنج درختان جان پناه بگیرد.

عرصه را برما تنگ کردند دو نفر از دوستان ما از ناحیه پا سخت مجروح شدند ما هم بی امان تیراندازی می کردیم و از منافقین و عراقی ها تلفا ت می گرفتیم، تیر و ترکش به همه جا اصابت می کرد

قریباًدیگر صدای همدیگر را نمی شنیدیم و در اثر گرد وخاک و دود یکدیگر را هم نمی دیدیم.

سرمان را نمی توانستیم بالا بگیریم باران گلوله می بارید ونمی توانستیم تغیر محل دهیم. می دانستیم مرگمان حتمی است و اگر دستگیر شویم در عوض انتقام کشته شدگان دشمن ما را خواهند کشت لذا بی اختیار می خواستیم از دشمنان کم کنیم.

اما دیگر روز آخر مقاومت فرارسیده بود و مهمات نیز تمام می شد ما به محاصره کامل دشمن افتاده بودیم و هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر می شد دشمن زبون برای به نتیجه رسیدن محل ما را به آماج تفنگ ضد بتن ضد تانک 107 هدف قرار داد موج انفجار همه چیز را به سوئی پرتاپ می کرد، سرباز جواد لیالی اهل کرمان دردم شهید شد. موج انفجار یکی از درجه داران بنام یوسف جمالی را موجی نمود وبی اختیار شروع کرد به دویدن آنگاه مورد اصابت گلوله های آتشین قرار گرفت و پیکر وی در وسط ماند من از ناحیه کتف راست با ترکش خمپاره مجروح شدم و بازو و دست من می سوخت و دیگر قادر به تیراندازی نبودم. دشمن دیگر سعی برکشتن ما را گرفته بود و گویا جنگ در همان محل کوچک خلاصه شده بود خمپاره ها وجب به وجب زمین را شخم می زدند. ما هرکدام تا آنجا که امکان داشت خود را به کوچکترین شیار ها و بریدگی های زمین می چسباندیم اکنون از ما هشت نفر بیشتر سالم نبود و خشاب بعضی ها هم خالی شده بود و انتظار درگیری و جنگ تن به تن را می کشید. بسیار نگران بودیم که آخر چه خواهدشد.

تلفات عراقی ها و منافقین که بعداً گفتند 23 نفر شده بود و عید قربان را با نبردی خونین و ماندگار را شروع کردیم.

در یک لحظه کوتاه دشمن سررسید و از هر سو به طرف ما حمله ور شدند و با فریاد های بلند اعلام کردند تسلیم شویم ما چند نفر که همدیگر را می دیدیم ناچاراً اسلحه ها را به سوئی پرتاپ کردیم نا امید اشهد خود را زیر زبان گفتیم.

 [عصام السودانی/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ] طول مرز عراق با ایران 1,200 کیلومتر است.

دشمن با چهره های خطرناک از هر سو به ما حمله ور شدند و ما را به باد کتک و قنداق گرفتند همه ما از درد به خود می نالیدیم و من و چند نفر دیگر زخمی بودیم و خون از هر سو جاری بود ولی عراقی ها و منافقین بی امان ما را می زدند و فحش می دادند. دست و پای ماها را بستند در گوشه ای جمع کردند.

یکی از عراقی ها با فریاد می گفت باید ایرانی ها را بکشم و وتیری هم بهما خالی کرد اما به درخت نخل اصابت کرد. ما همدیگر را نگاه می کردیم تعدادی از دوستان نبودند شاید هم در کنار نخلی به شهادت رسیده بودند. با حسرت و اشک آلود همدیگر را نگاه می کردیم و آن لحظه را پایان زندگی خود می دانستیم.

یک لحظه به فکر پدر ومادر چشم انتظار افتادیم که جسد ماهم بدست آنها نخواهد افتاد. نمی توانستیم روی پای خود بایستیم دقایق سختی بود. یکی از عراقی ها دور تر بالای سر شهیدان می رفت و تیر خلاص به سر و سینه آنان خالی می کرد. ما دیگر اطمینان حاصل کردیم بقیه هم رزمان شهید شدند،گوشه ای تعدادی عراقی با همدیگر بحث می کردند و حتی به سر هم نیز فریاد می کشیدند. بعدها فهمیدیم یکی از عراقی ها می خواست همه ما را در آنجا به رگبار ببندد اما چند نفر دیگر مانع می شدند و می گفتند بگذارید اسیر کنیم در این میان سرباز اسیر عراقی که او را از یاد برده بودیم را دیدیم که به سمت ما می آید دست او باز بود و با زبا ن عربی داد می زد و قسم می داد ما را نکشند ما مات و مبهوت مانده بودیم اسیر عراقی به فرماندهان می گفت ایرانی ها با من رفتار انسانی داشتند و هیچ صدمه ای به من نرساندند. به من آب و غذا دادند و با مهربانی رفتار کردند. و با قسم های گوناگون با لاخره آنها را قانع کرد تا ما را نکشند،ما همگی با چشمان اشکبار از اسیر عراقی تشکر کردیم بغض گلویمان را می فشرد و توان کلام نداشتیم، به هر سو نگران نگاه می کردیم تا پیکردوستان را که هر کدام در سوئی به شهادت رسیده بودند را ببینیم.

منافقین بیشتر از عراقی ها ما را می زدند چشمان ما را بستند وبه باد مشت و لگد گرفتند بی رحمانه از هر سو حمله ور می شدند و از اینکه می دیدند تعدادبسیاری از مزدوران عراقی و منافقین کشته شدند خشمگین بودند و ناسزا می گفتند دختر ها هم جمع شده هر کدام چیزی می گفت و ما را سرزنش می کردند که چرا به جبهه جنگ آمدیم. آنها ما را به چشم یک هم وطن نگاه نمی کردند.و دلشان به حال ما نمی سوخت و ما را تحقیر می کردند،بعد از کتک کاری مفصل که منجر به شکستن بینی و سر دوستان شده بود چشمان همه ما را بستند و با ضربات کتک و لگد همه ما را به داخل یک کامیون آیفا انداختند. کامیون با سرعت تمام حرکت کرد فاصله سومار تا اولین شهر مرزی بعقوبه عراق یک کیلومتر بیشتر نمی شود در حالیکه کامیون مسافت طولانی را طی می کرد و توقف نداشت ما همه ساکت و غمگین با چشمان بسته به نقطه نا معلوم فرستاده می شدیم، احساس کردم به سمت ایران در حرکت هستیم حدود 10 دقیقه در راه بودیم ما را پیاده کردند و به زور داخل یک سالن نمودند و چشمان ما را باز کردند.

دیدیم تعداد بسیاری از ایرانیها که در کوه و دشت مبارزه می کردند به علت های گوناگون اسیر گرفته شدند. آنها از واحد های مختلف سپاه و ارتش بودند. ما را دلداری دادند زخمهای ما را با پارچه لباس هایشان بستند. آنها هم همین امروز به اسارت گرفته شده بودند.

 از ما 7 نفر زنده بود که سه نفر مان مجروح بودیم. بقیه دوستان در مرز سومار ومندلی عراق در حین رزم به شهادت رسیده بودند. آن جوانان شجاع و جسور و بی ادعا که چندروز بود پا به پای هم منطقه را در نوردیده بودیم و هر کدام در جای خود چندین نفر از مزدوران را به هلاکت رسانده بود.

 بسیار غمگین بودیم، از جای خود بلند شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم دیدم ما را به قرار گاه جهاد لرستان که در وسط جاده سومار به ایلام قرار داشت آوردند و در حقیقت آن مکان محل جمع آوری و تخلیه اسرا بود. تردد در روی جاده بسیار سنگین بود ادوات جنگی در حال حرکت به سوی شهرهای ایران بودند که نشان از عملیات گسترده داشت و خوشایند ما نبود،عراقی ها مقداری آب به ما دادند. یک سروان عراقی با غرور زیاد بالای سر ما حاضر شد و به عربی به ما گفت شما اسیر ماهستید و ما به رهبری صدام حسین ایران را فتح خواهیم کرد و شما شانس آوردید که کشته نشدید. عراق پیروز شده و ما درحال پیشروی به سوی شهرهای ایلام و کرمانشاه هستیم ما انتظار داریم دستورات نگهبانان را گوش فرا دهید و هرکس قصد فرار داشته باشد کشته خواهد شد.

 این سخنان بوسیله یک منافق برای ما ترجمه می شد، همه ما مایوس بودیم و ناراحت از اینکه چگونه این عراقی های بز دل تا دیروز جرات حرکت نداشتند اکنون دم از فتح شهرهای مهم ایران را می داد؟

بعد از چند دقیقه سوالاتی در مورد محل های استقرار یگانهای زرهی ایران می کردند گویا به لشگر های زرهی ارتش اهمیت زیادی قائل بودند و واهمه داشتند. اسراء از دادن اطلاعات سر باز می کردند و می گفتند نمی شناسیم در منطقه ما وجود ندارد و غیره ما را به اتفاق اسرای دیگر سوار کامیون نمودند این بار ما را به سوی عراق حرکت دادند.چشمان ما همه باز بود ما همه برای آخرین بار وطن خود را با حسرت نگاه می کردیم و گاهی به ارتفاعات کنار جاده که حکایت تلاش و نبرد خونین ما را به سینه داشت نظاره می کردیم که چگونه دوستان شهید ما حماسه آفریدند و سر انجام مظلومانه کشته شدند و حتی شکایت و گله ی از ما نداشتند و با جان و دل دستورات را اجرا می کردند. فاتحه ای نثار روح آنان کردم.

 در مسیر خودروهای منافقین دیده می شدند که بوسیله رزمندگان منهدم شدند. تعدادی هم در حال حرکت به سوی شهرایلام بودند. عراقی ها و منافقین هرجا که همدیگر را می دیدند تبریک می گفتند و سلام می دادندو این نشانه دوستی یکدیگر بود.

به ورودی شهر سومار رسیدیم به محل درگیری و اسارت خود نگاه کردیم هنوز تعدادی آمبولانس در نخلستان دیده می شد واین حکایت از تلفات زیاد آنان بود.

گزارش تصویری / پاسداشت از نوار مرزی شرق کشور

عراقی ها ما را می دیدند ناسزا می گفتند و می خندیدند کامیون ایفای عراقی بسرعت از مرز ایران خارج و در خاک عراق ادامه مسیر داد ما همه کنجکاوانه به هر سو نگاه می کردیم دو نفر عراقی که محافظ ما در پشت خودرو بودند تذکر می دادند سرتان را پائین بگیرید ولی ما نگاه می کردیم.


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد