نه دلشان میآمد من را تنها بگذارند، نه دلشان میآمد جبهه نروند. این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو میکردند. شوهرم به پسرم میگفت: «از این به بعد، تو مرد خونهای باید بمونی از مادرت مراقبت کنی.»
پسرم میگفت: «نه آقاجون. من که چهارده سالم بیش تر نیست. کاری ازم بر نمیآد. شما بمونید پیش مادر بهتره»
- پدر جواب داد: اگه بچهای، پس میری جبهه چه کار ؟ بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که میتونم به رزمندهها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمیآیند، گفتم «برید، هر دو تاییتون برید.»